خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا
اگر هزاران بار به درگاهت دست نیاز بالا بردم
و جواب نشنیدم
باز هم امیدوارم تا شاید روزی به خاطر اشک های زلالی که به دور از کینه مهمان گونه
هایم شده وقلبم که دیگر صدایی جزآوای تو نمی شنود، دریابی و ببخشی که بی تو
سرابی بیش نیستم.
ترا من چشم در راهم ترا من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن
سایه ها رنگ سیاهی وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم تو را من چشم در
راهم شباهنگام در آن دم که دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد
دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم تو را
من چشم در راهم.....
نمی دانم تا کدامین طلوع زنده خواهم ماند و در کدامین غروب خواهم رفت . . .
اما دوستت دارم تا آخرین لحظه بودنم
حال
زار پریشانم را به که توصیف کنم ؟
دل به تاب غم زده ام را به چه تشبیه کنم؟
بدن خسته و بی جانم را به کدامین شانه تکیه دهم ؟
بدر کدامین خانه بروم ؟
جز خانه تو ....!
دل به تاب پریشانم را با چی چیز آرام کنم ؟
جز با وجود تو
پریشان حالی ام را ، دل بی تاب یخ زده ام را برای کی ؟تو صیف کنم
جز خودت که از حال روزم خبرداری
جز خودت که میدانی در در دلم چی میگذرد؟
به کدامین دیار سفر کنم
جز دیار خودت
دلم میخواهد با تمام وجودم فریاد را از سینه بر آورم
اما
افسوس که دیگر جای هم برای فریاد های مانده در سینه ام نمانده است
وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم ، و تو تنها قرار زندگیم با شی .........از آنچه غیر تو با شد
خواهم گذشت
شناختنت بی گناهترین گناهم بود یافتنت بهانه دلم و خواستنت نیازم و با تو بودن آرزویم و تو را گم کردن ، پیدایش سراب بود تو مانند پرستو آمدی و به دورترین دیار غربت رفتی . بی تو ثانیه ها تکراری شده اند و آیینه چیزی جز سراب را نشان نمی دهد و شقایق غریبی می کند و جاده در انتظار مسافر است و هنوز دلم بدون تو بهانه می گیرد و من آرزوهایم را عاشقانه زمزمه می کنم و منتظرت هستم
........................................................................................................................