نمی دانم تا کدامین طلوع زنده خواهم ماند و در کدامین غروب خواهم رفت . . .
اما دوستت دارم تا آخرین لحظه بودنم
حال
زار پریشانم را به که توصیف کنم ؟
دل به تاب غم زده ام را به چه تشبیه کنم؟
بدن خسته و بی جانم را به کدامین شانه تکیه دهم ؟
بدر کدامین خانه بروم ؟
جز خانه تو ....!
دل به تاب پریشانم را با چی چیز آرام کنم ؟
جز با وجود تو
پریشان حالی ام را ، دل بی تاب یخ زده ام را برای کی ؟تو صیف کنم
جز خودت که از حال روزم خبرداری
جز خودت که میدانی در در دلم چی میگذرد؟
به کدامین دیار سفر کنم
جز دیار خودت
دلم میخواهد با تمام وجودم فریاد را از سینه بر آورم
اما
افسوس که دیگر جای هم برای فریاد های مانده در سینه ام نمانده است
وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم ، و تو تنها قرار زندگیم با شی .........از آنچه غیر تو با شد
خواهم گذشت
عبدالله جان سلام امید وام خوب باشی از وبلاگ شما سر زدم خیلی خوب بود
عزیز قشنگ بود از این مطلب تو خوشم امد
موفق باشی